عیسی محمدی
انسانها، عاشق چیزهایی هستند که ندارند. شاید هم عاشق ایدههایی که ندارند یا میخواهند داشته باشند یا نمیتوانند داشته باشند یا هر چیزی. انسانها افراد شجاع را دوست دارند؛ غالبا به این دلیل که شجاعت، امری پسندیده است و البته بیشتر از این «غالبا»، به این سبب که معمولا خودشان دوست دارند افرادی شجاع و پردل باشند اما یا چنین نیست یا در موقعیتهایی قرار میگیرند که چنین نیست یا دوست دارند به جایی برسند که چنین باشد. هرچه که باشد خلأ است؛ یعنی در خودمان احساس میکنیم و در نتیجه جذب کسانی میشویم که این خلأ را به خوبی پر کردهاند یا در نقطه مقابل این خلأ هستند.
اجازه بدهید قبل از ادامه بحث، به نکتهای جالب اشاره کنم. در کتابی مربوط به سلحشوران ژاپن قدیم، نقل قول جالبی آمده بود. آنجا میگفت معمولا آدمی، نخستین تصمیمی که میگیرد، نابترین تصمیم او است. البته مفهوم چنین بحثی، موارد نسنجیده و فکرنشده نیست. مثلا کسی به مظلومی دارد جفا میکند، نخستین نکتهای که به ذهنتان میرسد و نخستین ایده این است که بروید و حمایت کنید و نگذارید که این ظلم تداوم پیدا کند. این میشود نابترین تصمیم؛ چرا که در آن ریب و ریایی نیست و در آن هیچ مصلحتسنجی و هیچ عقل ترسانی دخالت نمیکند. بعد از این، حالا تصمیم دومی هم اتفاق میافتد؛ تصمیمی که در آن حالا منطق ما و عقل ما، دخالت میکند. البته منظور در اینجا هم آن عقل و منطقی است که غالبا ترسمحور و مصلحتمحور است. در این صورت میگوییم که بله، اگر من دخالت کنم و بروم برای حمایت از این مظلوم، اگر طرف مقابل مثلا چاقویی بردارد تکلیف چیست، اگر اصلا حق با این مظلوم نباشد چه و... .
یعنی این سیر «اگرها» که شروع میشود، شما وارد این مرحله دوم تصمیمها میشوید. در اینجا ترس، کمکم محور تصمیمها میشود و تصمیمهای شما، دیگر چیزی که دلتان و فطرتتان خواسته، نیست؛ چیزی است که آیندهنگری ترسمحورتان خواسته. در مرحله آخر هم تصمیمهایی داریم که اساسا دیگر مهم نیستند و تصمیمهای معمول و مرسوم و خسته و رنگپریده همیشگی هستند که از روی عادت اتفاق میافتد.
اینجاست که اشاره میکنیم بیشتر مردم جسارت و شجاعت و پردلی را دوست دارند. بیشتر مردم دوست میدارند در کنار آدمیانی باشند که چنیناند؛ چرا که خودشان غالبا چنین نیستند. آنها فطرتا میدانند که تصمیم درست و تصمیم شجاعانه چیست؛ حتی بارها و بارها در طول زندگیشان چنین تصمیمهایی گرفتهاند. اما خیلی راحت، به مرحله دوم و سوم تصمیمها رفتهاند و دیگر این ترسها و ملاحظهها و آیندهنگریهای سودمحورانه و... بوده که تصمیمهای اولیهشان را به دیوار کوبیده است. پس آنها جنس شجاعت و رنگ و بو و ماهیت آن را میشناسند و خوب میدانند افراد شجاع و جسور و پردل چه جنسی دارند.
این نکته در همه حوزهها دخالت دارد؛ حتی در مادیترین حوزهها. چرا افراد، غالبا ثروتمندان را دوست میدارند، ولو اینکه در ظاهر دارند به آنها بد و بیراه میگویند؟ اول به این دلیل که میدانند آنها چیزی را دارند که خودشان ندارند. دوم اینکه غالبا میدانند که خودشان، بارها تصمیم گرفتهاند که بروند و کارهای درخشانی انجام بدهند تا دیگر در یک فرایند خستهکننده و افسردهکننده و خردکننده، صرفا برای چندرغاز حقوق سرماه کار نکنند و ایدهها و انگیزههای بهتری برای کارشان داشته باشند. اینکه حالا مادیترین حوزه زندگی است؛ شما تصور کنید که در حوزههای معنویتر و اخلاقیتر و روحیتر نیز چنین رویکردی را میتوان دنبال کرد و نوعی قانون جاذبه، به قول علامه مطهری در کتاب «جاذبه و دافعه علی»، مطرح کرد؛ اینکه جهان محل جذب و دفع است و بیشتر اینها جنبه روحی و اخلاقی دارند...
از همینجاست که ادعا میکنیم جهان امروز، بهشدت تشنه عاشوراست؛ تشنه حسین(ع) است؛ تشنه قیامی اینچنین است. از این بابت که جهان امروز، شجاعت لازم برای حرکت علیه خیلی از موقعیتهایی که گرفتار آن شده را ندارد؛ چه در بعد فردی و چه در بعد جنبی. انسانها غالبا میدانند چه اتفاقی باید بیفتد، اما فکر خیلی چیزها را میکنند و پیش نمیروند. درست مثل مردم کوفه که میدانستند که حق کدام است و باطل کدام و مگر میشود خلیفه مسلمانان در ملأ عام شراب بخورد و حیوانبازی کند و...، ولی جرأت پیشرفتن نداشتند. درست است که هزار و اندی سال گذشته اما موقعیت همان موقعیت است. پس جهان امروز نیز سخت تشنه عاشوراست؛ چرا که نیاز به شجاعت عاشورایی دارد؛ نیاز به معنویت عاشورایی دارد؛ نیاز به آگاهی عاشورایی دارد و این، چیزی است که غالب مردم یا ندارند، یا میدانند که باید وجود داشته باشد ولی به هر دلیلی سمت آن نمیروند.
از دل چنین نیازی است که شاهد ظهور ادبیات و هنر دینی هم هستیم؛ از آن دستی که بزرگانی چون سیدمهدی شجاعی دل در گرو آن دادهاند و نه نوعی ادبیات و هنر رسمی و خشک که نه ماهیت قضیه را درک کرده، نه شکل قضیه و نه هدف قضیه را؛ صرفا از روی عادت است. اما ادبیاتی از آن دست که شجاعی خلق میکند، خود تبدیل به نوری میشود که برانگیزاننده و راهنماییبخش است. ادبیاتی که هم ما را پیش میبرد، هم در جاهایی دیگر خود قاصر است از بیان چنین عظمتی و همین درک و استیصال، که میشود مزیت برتر بزرگ آن. ادبیاتی که در کنار همان نکاتی که در پاراگرافهای ابتدایی ذکر کردیم، تبدیل میشود به چیزی که نیاز بشر امروز است؛ چرا که بشر فطرتا میداند باید دنبال چه برود و حتی بارها و بارها نیز این تصمیم را گرفته اما... .
تشنهای که جهان تشنه اوست
در همینه زمینه :